ترانه آهنگ شهرزاد قصه گو به نام هزار و یک شب
از وقتی ریتمِ نفسهایت زیبا تپیدن را به قلبِ من یاد داد، نُتهای زندگیام کنار هم چیده شدند و ملودیِ عاشقی را ساختند.
از همان وقتی که آغوشت جای امنی برای گریههایم شد، با قطره قطرهاش، اقیانوس عشق تو در وجودم وسیعتر شد.
من در حال جنگِ با گذشته بودم که ناگهان در نفسهایم، عطرِ حضور تو جاری شد؛ رگهایم بوی ادکلنات را گرفت و من شدم سرمستترین دخترِ زادهی شهر...
و هزار و یک شب من آغاز شد...
.
.
.
تو تنها دلیلِ "هزار و یک شب" شدنِ قصههای منی...
هزار شب گذشت و من شبِ آخر را با دیدن تو، اینگونه آغاز کردم :
"به نام خداوندِ آرمیده در چشمانش"
من، هزاران شب در بند اسارت قصه گفتم و امشب در آغوشَت، برای رها نشدن از آن انفرادی، دست به قلم شدهام.
قلم، شریکِ جُرمِ دستم شد تا هیچ وقت کلاغ را به خانهاش نرساند، که پایان نیابد شب نشینیِ دستان تو و شانههای من.
صدای جوششِ کلمات در رگهایم فریاد شدند تا تو بمانی و تماشا کنی که چگونه خورشیدِ عشق را به شبِ پشت پلکهایت و خدا را به میان موهای پناهندهام به انگشتانت، دعوت میکنم.